داستان روغن
فروش
امام صادق فرمود(ع): مردى بود که روغن زیتون مىفروخت و پیامبر اکرم (ص)را دوست
مىداشت او هر گاه مىخواست دنبال کارى برود نخست پیامبر را دیدار مىکرد و این
شیوه از او شهرت یافته بود، و هر گاه نزد رسول خدا مىآمد آن حضرت گردن مىکشید تا
آن مرد او را ببیند. یک روز خدمت حضرت رسید و حضرت هم براى او گردن برافراشت و او
به پیامبر نگریست و رفت و طولى نکشید، که برگشت و چون پیامبر دید که او چنین کرد
با دست به وى اشاره کرد که:
بنشین. او در برابر پیامبر اکرم نشست و حضرت از او پرسید: امروز کارى کردى که پیش
از آن نمىکردى [یعنى زود برگشتى]، و او در پاسخ عرض کرد: اى پیامبر خدا! سوگند
به آن کسى که تو را براستى و درستى براى هدایت مردمان برانگیخت، یادت دل مرا فرا
گرفته است، تا جایى که نتوانستم پى کارم روم و نزد شما بازگشتم.
پیامبر براى او دعا کرد و پاسخ خوبى به او داد، و پس از آن پیامبر چند روز را
گذرانید بىآنکه او را ببیند، پس از حال او جویا شد. بدیشان عرض کردند: یا رسول
اللَّه! چند روزى است که او را ندیدهایم. پس رسول خدا کفش بر پاى کرد و اصحابش
نیز با او کفش بر پاى کردند و پیامبر به راه افتاد تا همگى به بازار روغن فروشان
رسیدند و ناگاه دیدند که در دکان مرد کسى نیست. حضرت از همسایگانش حال او را
پرسید. گفتند: یا رسول اللَّه! او مرده است. وى نزد ما شخصى امین و درستکار بود جز
آنکه خصلتى خاص داشت. حضرت فرمود: آن خصلت چه بود؟ گفتند: لوده بود- دنبال زنها
مىافتاد- پس رسول خدا فرمود: خدا او را رحمت کند. بخدا که مرا سخت دوست مىداشت و
اگر برده فروش هم بود، باز خدا او را مىآمرزید.
بهشت کافى
/ ترجمه روضه کافى، ص: 110