آن روزها ، منزل امام (ره) تنها کانون امید بخـش در قـم بـود .
از عصـر روز دوم فروردیـن خاطره اى دارم ، تصمیـم گرفتـم که به منزل امام بروم ، حادثه مدرسه فیضیه تازه تمام شده بود .
طلبه ها تا آنجا که تـوانسته بودند فرار کرده بـودنـد و عده اى هـم با کماندوها در داخل مدرسه بودند ، ما که در خیابان بودیـم ، فکر کـردیم که به منزل امام بـرویـم ، به آنجا که رسیـدیـم ، دیدم چند تـن از دوستان و طلبه ها و فضلا دور و بر خانه ایستاده اند و در ایـن فکرند که اگر کماندوها به منزل آقا حمله کننـد ، چه تـدبیرى براى دفاع از ایشان به کار ببندند ، طبیعتا طلبه ها وسیله اى هـم براى دفاع نداشتند ، جز مشت و احیانا یکى ـ دو تا چوب .
مـن هم به جمع آنها پیوستـم و درباره نقشه هاى مختلف باهم صحبت مى کردیـم ، در همین حیـن متـوجه شدم که در منزل آقا باز است .
اعتراض کردم : که چرا در را باز گذاشته اید ؟ اقلا در را که مـى تـوانید ببندید ، گفتند : خود آقا گفته اند که کسى نباید در را ببندد ، و تهدید کرده اند که اگر در را ببنـدیـد از خانه بیرون مـى روم ، حـدود غروب بـود وارد خانه که شدم آقا را دیدم که در حیـاط ایستـاده انـد و با آرامش خـاصى نماز مى خواندد .
آرامش ایشان تا حدودى به مـن هـم آرامش بخشید ، البته نه به آن انـدازه که بتـوانم حاضر شـوم و نماز بخـوانـم ، از دیدن منظره درگیـرى مـدرسه شـدیـدا هیجـان زده بودم .
امام (ره) نمازشان را تمام کـردنـد و به داخل اتاق رفتنـد ، ما هـم به دنبال ایشان داخل اتاق شدیم ، حدود پنجاه یا شصت نفر از طلبه ها و چند نفـرى غیر طلبه داخل اتاق نشسته بـودنـد ، ایشان حـدود بیست دقیقه صحبت کـردنـد ، سخنان ایشـان چنان آرامشـى به حاضران ، از جمله خود مـن ، داد که احساس کردیم از هیچ چیز نمى تـرسیـم و آماده ایـم تـا صبح در منزل امام (ره) بمـانیـم و از ایشان دفاع کنیـم ، البته ایشان ، آخر شب همه را مرخص کردنـد و گفتنـد لازم نیست کسـى بمـانـد و از منزل دفـاع کند.
گر چه در روزنامه ها چیزهایى نوشته بـودند ، عمق و دامنه فاجعه بـراى هیچ کـس روشـن نبـود ، آن روز نقشه امام که ماجرا را با همه ابعاد و عمق و عظمتـش براى مردم بازگـو کنند .
اطمینان داشتنـد که اگـر مـردم از دامنه فاجعه آفـرینـى دستگاه مطلع شـوند و بـدانند جهتگیرى رژیـم تا چه حد صراحتا ضد اسلام و ضـد مـردم است ، حـرکت خـواهنـد کرد .
از ایـن رو همه سعى خـود را صرف آگاه ساختـن مردم کردنـد ، اگر کسـى اعلامیه هاى آن روزها را ، در فاصله بیـن بیست و پنج شـوال تـا محـرم ، مطـالعه کنـد به این نکته پى خـواهـد برد .
حدود بیست روز به محرم مانده بود که امام تصمیـم گرفتند از دهه عاشـورا ، دهه اى که به طـور طبیعى مـردم در آن شـور و هیجان و آمادگـى زیادى دارنـد ، تا حـد ممکـن بهره بـردارى کننـد ، مـى خواستند در ایـن دهه ، ماجراى مدرسه فیضیه را به اطلاع همه مردم بـرسانند ، به همیـن منظور افرادى را به شهرستانها فرستادنـد و به علماى تهران و شهرستانهاى بزرگ مثل تبـریز ، شیراز و اصفهان پیام دادند ، خـود مـن ، آن طـور که به خاطر دارم ، مإمور شدم به مشهد بروم و موضـوع را خدمت مرحـوم آیت الله میلانى بگویـم .
آیت الله میلانـى آن مـوقع شخص اول مشهد بـود.