چهارده معصوم

چراغ راه

چراغ راه

داستان روغن فروش‏

امام صادق فرمود(ع): مردى بود که روغن زیتون مى‏فروخت و پیامبر اکرم (ص)را دوست مى‏داشت او هر گاه مى‏خواست دنبال کارى برود نخست پیامبر را دیدار مى‏کرد و این شیوه از او شهرت یافته بود، و هر گاه نزد رسول خدا مى‏آمد آن حضرت گردن مى‏کشید تا آن مرد او را ببیند. یک روز خدمت حضرت رسید و حضرت هم براى او گردن برافراشت و او به پیامبر نگریست و رفت و طولى نکشید، که برگشت و چون پیامبر دید که او چنین کرد با دست به وى اشاره کرد که:
بنشین. او در برابر پیامبر اکرم نشست و حضرت از او پرسید: امروز کارى کردى که پیش از آن نمى‏کردى [یعنى زود برگشتى‏]، و او در پاسخ عرض کرد: اى پیامبر خدا! سوگند به آن کسى که تو را براستى و درستى براى هدایت مردمان برانگیخت، یادت دل مرا فرا گرفته است، تا جایى که نتوانستم پى کارم روم و نزد شما بازگشتم.
پیامبر براى او دعا کرد و پاسخ خوبى به او داد، و پس از آن پیامبر چند روز را گذرانید بى‏آنکه او را ببیند، پس از حال او جویا شد. بدیشان عرض کردند: یا رسول اللَّه! چند روزى است که او را ندیده‏ایم. پس رسول خدا کفش بر پاى کرد و اصحابش نیز با او کفش بر پاى کردند و پیامبر به راه افتاد تا همگى به بازار روغن فروشان رسیدند و ناگاه دیدند که در دکان مرد کسى نیست. حضرت از همسایگانش حال او را پرسید. گفتند: یا رسول اللَّه! او مرده است. وى نزد ما شخصى امین و درستکار بود جز آنکه خصلتى خاص داشت. حضرت فرمود: آن خصلت چه بود؟ گفتند: لوده بود- دنبال زنها مى‏افتاد- پس رسول خدا فرمود: خدا او را رحمت کند. بخدا که مرا سخت دوست مى‏داشت و اگر برده فروش هم بود، باز خدا او را مى‏آمرزید.
بهشت کافى / ترجمه روضه کافى، ص: 110

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی